داداشی..!❃

 

می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمي خوام فقط \"داداشي\" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نمی دونم . روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت: \"قرارم بهم خورده، اون نمی خواد بامن بياد\".من با كسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زماني هيچ كدوممون براي مراسمي همراه نداشتيم با هم ديگه باشيم، درست مثل يه \"خواهر وبرادر\". ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون، كنار در خروجي، ايستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود. آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فكر نمي كرد و من اين رو می دونستم، به من گفت: \"متشكرم، شب خيلي خوبي داشتيم\" ، و گونه منو بوسيد. ميخوام بهش بگم، ميخوام كه بدونه، من نمي خوام فقط \"داداشي\" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم. يه روز گذشت، سپس يك هفته، يك سال ... قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد، من به اون نگاه مي كردم كه درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره. می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي كرد، و من اينو می دونستم، قبل از اينكه كسي خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلي، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي، متشكرم و گونه منو بوسيد. می خوام بهش بگم ، می خوام كه بدونه، من نمي خوام فقط \"داداشي\" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم. نشستم روي صندلي، صندلي ساقدوش، توي كليسا، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه، من ديدم كه \"بله\" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج كرد. من می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فكر نمي كرد و من اينو ميدونستم، اما قبل از اينكه ازكليسا بره رو به من كرد و گفت : تو اومدي؟ \"متشكرم\". ميخوام بهش بگم، ميخوام كه بدونه، من نمي خوام فقط \"داداشي\" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم. سالهاي خيلي زيادي گذشت. به تابوتي نگاه ميكنم که دختري كه من رو داداشي خودشمی دونست توي اون خوابيده، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند، يه نفرداره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختري كه در دوران تحصيل اون رو نوشته.اين چيزي هست كه اون نوشته بود :\"تمام توجهم به اون بود. آرزو می كردم كه عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم كه بدونه كه نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نمی دونم ... هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره.\" اي كاش اين كار رو كرده بودم ..!
╬═♥╬♥═
 
http://beauty-of-life.ir/wp-content/uploads/2012/07/romantic-59.jpg

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ تاريخ یک شنبه 10 / 9برچسب:جدید ترین داستان عاشقانه,ساعت 11:37 نويسنده Sajja-D |